جاده

جاده و عشق مهیاست بیا تا برویم ...

جاده

جاده و عشق مهیاست بیا تا برویم ...

هر چند برگشته ، اما حالش خوب نشده، انگار با ویلچر برگشته

چه آلزایمر خفنی هم گرفته.

با همه این اوصاف برگشتیم به همون بلاگفا ( کلیک کنید لطفا )


جک جنگلی

جک جنگلی ....

انشاءالله ظرف یک هفته آینده ... 

از والیبال آموز این سبک عمل ...

از همان ابتدای برنامه گل از گلش شکفته بود، از اتفاقی نادر در ورزش می گفت. شوق و خنده و ذوق از لبانش و از صورتش دور نمی شد. چه اتفاقی افتاده بود؟

شفیع از مجریان قدیمی سیماست. یکی مانند حاج آقا قرائتی که هم خودش و هم برنامه اش بیش از سی سال است که قدمت دارند. ورزش و مردمش را آن وقت ها (دهه 60) یکشنبه ها و در انتهای شب به روی آنتن می برد. ( ساعت 10 شب در آن زمان، خیلی آخر شب بود برای خودش) ما هم که کلا ورزشی – فرهنگی؛ نمی توانستم تنها برنامه ورزشی تلوزیون را نبینم.

یک شب را خوب یادم هست که چه شعفی داشت جناب شفیع از اعلان یک خبر: پیروزی بزرگ ایران در برابر ژاپن. تیم والیبال جوانان ایران موفق شده بود ژاپن را با نتیجه 3-1 شکست دهد. نه اینکه قهرمان شده باشد، نه! فقط اینکه برای اولین بار تیمی از ایران توانسته بود تیمی از والیبال ژاپن را ببرد.

آن موقع قدرتهای والیبال آسیا عبارت بودند  از ژاپن، کره جنوبی و چین. تیم ایران برای کسب چهارمی آسیا معمولا با پاکستان نبرد می کرد. آن زمان گذشت و گذشت تا رسیدیم به اکنون ...

اکنون دنیا در مقابل عظمت والیبال ایران ، تا کمر خم می شود. شوخی است مگر؟!
قهرمان چند دوره المپیک، جام جهانی و لیگ جهانی را چند بار شکست می دهیم، آن هم در کشور خودش برزیل؛ شوخی است مگر؟!
قهرمان چند دوره لیگ جهانی ( هفت دوره پیاپی) را به راحتی می بریم، آن هم در کشور خودش ایتالیا؛ شوخی است مگر؟!
قهرمان المپیک لندن را در دو بازی پیاپی مثل آبِ خوردن می بریم، آن هم در کشور خودش روسیه؛ شوخی است مگر؟!
لهستان، بلغارستان، صربستان، آرژانتین و کلا همه غول های والیبال دنیا ضرب شصت والیبالیست های ایرانی را چشیده اند، که ایران خود، اکنون صاحب شکوه و عظمتی است در والیبال عالم. بردنِ ما برای تیم های آسیایی کره ، ژاپن و چین، چیزی شبیه آرزو شده است، که آنها زنگ تفریحی شده اند برای ما. همه این ها شوخی است مگر؟!

آری؛ دنیا در مقابل عظمت والیبال ایران تا کمر خم می شود.

کسی می داند والیبال ایران از کجا، از چه مسیری و چگونه به این حد از تعالی و رشد رسیده است؟ رسیدن به این حد از قله برای والیبال ایران چگونه میسر شد؟

من خودم خوب یادم هست که در سالهای انتهایی دهه 60 ، حاج آقا یزدانی خرم، رئیس وقت فدراسیون والیبال، همه علاقمندان، دلسوزان و برجستگان این ورزش را طی جلساتی گرد هم نشاند. جلساتی که ده ها نفر و بلکه صدها نفر متحدالهدف ، هر چند مختلف السلیقه، دایره وار گرد هم نشسته، بحث ها می کردند و نسخه ها می پیچند برای رشد والیبال ایران.
کارِ برنامه ریزی شده و مدون آغاز شد؛ به سنین پایه توجه ویژه شد؛ استعدادها کشف می شدند؛ چند سال بعد و در رده نوجوانان، جزء هشت تیم برتر دنیا شدیم.
کار بر اساس برنامه پیش رفت؛ هنوز به رده های سنی پایین توجه ویژه می شود؛ سال بعد در رده سنی امید جزء 4 تیم برتر دنیا می شویم، ابراهیم سن سبیلی ، والیبالیست آق قلایی تیم ملی، عنوان کامل ترین بازیکن مسابقات را از آنِ خود می کند. موفقیت ها ادامه دارد...
در رده نوجوانان ، سومِ جهان می شویم. بعضی ها فکر می کنند دارند رویا می بینند. سوم در بین همه دنیا؟؟!!
رسیدیم به رده سنی جوانان. باز هم همان مسیر موفقیت؛ ایران به فینال می رسد. در فینال مغلوب برزیل می شود و ایران می شود کشورِ دومِ دنیا در والیبال جوانان. شوخی است مگر؟! آن ذوق از بردن ژاپن کجا و این مقام دومی در کل دنیا کجا؟

موتور موفقیت والیبال از حرکت بازنایستاد ، کارها طبق برنامه قبلی پیش رفت و این است آنچه اکنون مشاهده می کنیم:

پادشاهی در آسیا و آقایی در کل دنیا

بهرام شفیع و آن ذوقِ مثال زدنی اش در برنامه ورزش و مردمش ، حدود 25 سال پیش که یادتان هست؟ اگر آن شب کسی به او می گفت  که آقای شفیع! بردنِ جوانان ژاپن که چیزی نیست، قرار است والیبال ایران بشود نامبر وانِ دنیا، آن وقت عکس العمل جناب شفیع چی می توانست باشد جز اینکه گوینده را مجنون و احمق فرض کند و بگوید:  ایران و پادشاهی در آسیا؟ ایران و آقایی در دنیا؟ ایران و بردن همه غول های والیبالِ دنیا؟ برو کشکت را بساب آقا؟ شوخی است مگر؟!

اما والیبال ایران خواست ...
هم زبان و هم دل شد...
انجام داد ...
حرکت کرد ...
و رفت و رفت تا رسید به قله ...

این رشد در والیبال را ایران در حوزه های دیگری نیز به خود دیده است. در فنآوری نانو، در تکنولوژی غرور آفرین انرژی هسته ای، در صنایع پیشرفته نظامی با همه مشتقات آن ( مثل ساخت موشک های دور برد و نقطه زن ، مثل ساخت زیر دریایی و ... )، در ساخت و پرتاب ماهواره به فضا، در ارسال موجود زنده به فضا، در رسیدن به دانش سلولهای بنیادین، در صنایع پیشرفته پتروشیمی و ... . این موفقیت ها به ما چه می گویند؟ جز اینکه " اگر بخواهیم و اراده کنیم و حرکت کنیم، خواهیم توانست"  ؟

مثالِ والیبال از آنجا که عینی تر، مانوس تر و ملموس تر است را می شود به عنوان الگو برای دیگرِ فعالیتها نیز به کار بست.
به نظر می رسد برای حلِّ معضلِ و درد بزرگِ کتاب نخواندنِ جامعه ایرانی نیز باید حرکتی این چنینی را پی ریزی نمود.

  • سپردنِ کار به کاردان ( مانند دبیر کل فعلی ) ،
  •  استفاده از نظرات مشفقانه و صاحب نظران حوزه مطالعه ( مخصوصا حوزه کودک و نوجوان )،
  •  کشف استعدادهای علاقمند و دغدغه مند از بین همکارانِ کتابدار و استفاده از ظرفیت این عزیزان،
  • همت و اراده همکارانِ کتابدار به شروع از خود برای انس با کتاب و مطالعه، 
  • ایجاد هم زبانی و هم دلی در بین همه همکاران در راستای هدف مشترک ( رونق مطالعه در بین جامعه ) ،
  •  توجه ویژه به سنین پایه ( در عین فعالیت در همه رده های سنی) ، 
  • حرکتِ برنامه محور، تخصصی و بر اساس اسلوب مشخص، 
  •  ارج و تکریم برجستگان این حوزه بصورت مستمر در بین همکارانِ فعلی،
  •  و ...

بر همین اساس گذر از تنگناهای اقتصادی ناشی از تحریمهای ظالمانه دشمنان ایران نیز چندان صعب نخواهد بود. گیریم بخواهند مملکتمان را ظالمانه و ناجوانمردانه و صرفا به خاطر استقلال علمی اش مورد تحریم قرار دهند، آیا نمی شود در جواب این حرفهای زور و بی منطق ، با رشد از درون ، با اتکا به توانمندی های داخلی، با وحدت و همدلی، با اراده و حرکت، کل تحریمها را 3-0 که هیچ، 6-0 ببریم و ثابت کنیم که می توانیم؟

طرف حساب ما در این آوردگاه هسته ای، خیرِ ما را نخواسته و نمی خواهد و نخواهد خواست. باز گیریم کاری به نص صریح قرآن که می فرماید: لن ترضی عنک الیهود و النصاری حتی تتبع ملتهم ( دشمنان شما مادامی که شما را به تسلیم و تابعیت ا زخودشان نکشانند از شما راضی نخواهند شد ابدا) نداشته باشیم، شواهد و تجربیات چند ده سال گذشته که پیش چشمان ماست. او جز به دست کشیدن از همه آن چه با خونِ دل و خونِ جوانان دانشمندمان به دست آورده ایم راضی نمی شود. خام که نیستیم، سالیان سال است که دیده ایم و شناختیمش. او می خواهد به کل دنیا بگوید ایران "غلط کرد" که از اول انقلابش اعلام کرد " آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند"؛ حال همه دنیا بیاید و ببیند که آمریکا توانست مچِ ایران را بخواباند.

ما می توانیم این گردنه ها را پشت سر بگذاریم اگر بخواهیم و اراده کنیم. اگر آب ِ خوردنمان را به تحریم گره نزنیم، اگر چشم به داخل و محصولات خودمان داشته باشیم ، اگر اندکی ، فقط اندکی سبک زندگی مان را تغییر دهیم ؛ اگر همدلی بین مسوولین حاکم باشد، اگر ذیل عمودِ خیمه انقلاب، هم صدایی و وحدت رویه وجود داشته باشد. ایران انقلابی به دفعات ثابت کرده است که می تواند مشکلات را رد کند. این بار هم رد خواهیم کرد به فضل خدا. مگر ندیدیم چه شد؟ شهدای مظلوم غواص را نگاه کنیم و ببینم. دستانمان را ببندند و زنده زنده و دسته جمعی هم که گورمان کنند نمی توانند انقلابمان را ...


درنگ: 
با تو قدم زدن را دوست دارم، بیا به جای خانه ،جاده ای بسازیم با هم... 

حسین وارث آدم


وقتی تصمیم گرفتیم که کتابی از کتب دکتر شریعتی را برای مطالعه برگزینیم ، می شد یک هفته ای هم آن را خواند؛ اما بهانه سالروز درگذشتش باعث شد که اینک بنویسیم این پست از این وبلاگ را ...

مطالب نغزتر و مغزدارتر درباره این کتاب را در وبلاگ کتابخانه ن والقلم و نیز کتابخانه فجر بخوانید. کتابخانه های بندرگز ، مجن و میغان هم در این باره مطالب خواندنی دارند. ( و یا خواهند داشت به زودی )

خودم اما برای اولین بار بود که اثری از مجموعه آثار دکتر شریعتی را می خواندم . چرایی این قضیه بماند فعلا. 

بارزترین نکته ای که با خواندن این کتاب ( بخش حسین وارت آدم ) گیرم آمد این بود که این مرد خیلی زیاد می داند. خیلی خیلی زیاد. در انواع و اقسام علوم ( انسانی ) عمیق شده بود. اطلاعاتی که داشت این مرد واقعا در خور بوده است. 

از نامش پیداست: حسین وارث آدم؛ تفکر و تعمق در همین عبارت سه کلمه ای ، خود، بیان کننده رازهای بسیاری است...

 از آدم (ع) تا حسین (ع) چه سیری کرده است تاریخ بشر.، همان را دکتر شریعتی با قلمی بسیار خاص و ادبی و با بهره مندی از انواع و اقسام علوم، و با استعانت از غنای دانشش بیان می دارد. 

برای آثار دکتر شریعتی باید ارادتمندان منصفش بازاریابی کنند به اصطلاح! مهجورند انگار... ؛ شده اند مخاطب عده ای خاص الخواص. آثار شریعتی ( با استناد به این یک اثری که فعلا خوانده ام)، آثار شهید آوینی و شاید سیدمهدی شجاعی یک وجه مشترک داشته باشند و آن هم گفتن از سرّالله باشد ... شاید ... 


درنگ : کاش یاد بگیریم برای خالی کردن خودمان، کسی را لبریز نکنیم 


کتابخوان

اولین جلسه کتابخوان با حضور دبیرکل محترم روز گذشته در تهران برگزار شد. ( کلیک کنید)

هر چه نگاه می کنم و می اندیشم، مشاهده می کنم ( نه اینکه مشابه باشد) این حرکت عینا همان برنامه " حلقه دوستداران کتاب" است که در ستاد و بعد از آن در سطح شهرستان گرگان در محل کتابخانه میرفندرسکی برگزار می شد. ( که البته بیشتر با استقبال همکاران ستادی مواجه شد تا همکاران کتابدار)

علی ای حال این شروع میمون را ، به همه همکاران و دوستداران کتاب تبریک می گویم. 

رباب حرم

تمام و کمال، عاشورایی است تار و پودش..

.انقلاب خمینی را می گویم

هر کس شک کند ذره ای در این موضوع، بهره ای از انصاف و خرد نبرده است بلا شک؛

خمینی و خامنه ای، امامان این انقلاب اما هماره در حصن حصین زهیر ها و حبیب ها و حر ها یشان بودند که نوبت نرسید هیچ گاه به علی اکبرها و عباس های انقلاب که جولان دهند در عرصه حراست از نفس مبارک امام انقلابشان؛ 

پاسداران امامان انقلابمان روسفیدترینان تاریخند...

انقلاب را اما گردنه های دشواری است تا پهنه ظهور ...

فتنه های صعب یک یک آمدند و  آمدند ، گرد و غبار غلیظ فتنه ها ، بوی گند امان نامه می دهند، امان نامه هایی چرب و شیرین 

صدای لَیِّن شمر لعین را می شنوی از لوزان ...
چهره عبوس کرد و گفت: "شرم نمیکنی؟! من امان داشته باشم و حسینِ فاطمه بی امان باشد."

 می شنوی جواب شمر را چگونه می دهد عباس؟!  دلت قرص خواهرم زینب ...

مگر  اینجا دارند چه می کنند با خامنه ای که 175 غواص اقیانوسِ عشق، با دست بسته و جانهایی خسته بیایند برای لبیک ؟! این قدر غریب مانده است امام انقلاب که هل من ناصرش را هیچ گوش شنوایی نبوده است جز این غواصان عباس صفت؟!

هان!!

 سر و صدای سپاه عمرسعد نمی گذارد که صدای امام شنیده شود،

 دارند با یزید می نشینند و می بندند که شرف بدهند و آب خوردنشان تضمین شود،

دارند شریان حنجره های منتقد را می زنند که حرف مخالفی بلند نشود، 

دلها به تپش افتاده بود و چشمان حرم نگران که مباد صدایی بیاید از جانب علقمه ی انقلاب که " الان انکسر ظهری " ...

اما نه ...

آنها اما شنیدند صدای هل من ناصر ماه انقلابشان را و آمدند...

آمدند تا نگذارند کار به علی اصغر بکشد  و رجز خوانی حنجر سفیدش که سه شعبه ات را بفرست حرمله! هیهات مناالذله...

آهای غواص! به موقع آمدی! ربابِ حرم رنگ به رخساره نداشت انگار ...

در فتنه ژنو و لوزان و بعد از آن، بی عمار که نه، داشت بی عباس می شد امام انقلابمان ... 

فدای قدومتان ...

درنگ : پدرم در خیابان ، انقلاب کرد، تو امّا در دلم ... عزیز دلم

کتابدار منتظر


کتابداری که کنی به معنای واقعی آن یعنی اینکه کتابخون را زیاد کرده ای ... کتابخوان که زیاد شد...

کتابخوان که زیاد بشود  سیگاری کم می شود

کتابخوان که زیاد بشود  چاقو کش کم می شود

کتابخوان که زیاد بشود  لاابالی گری کم می شود

کتابخوان که زیاد بشود   اعتیاد کم می شود  

                                                   

کتابخوان که زیاد بشود   طلاق کم می شود

کتابخوان که زیاد بشود   زندانی کم می شود و زندان خلوت تر

کتابخوان که زیاد بشود   تربیت فرزندان ساده تر می شود

کتابخوان که زیاد بشود   فخر به دنیا و تجملاتش کم می شود

کتابخوان که زیاد بشود   فکر و اندیشه بارور می شود

کتابخوان که زیاد بشود   روابط صمیمی تر می شود

کتابخوان که زیاد بشود   تمایل به خیر و نیکی زیاد می شود

یک کلام ....

کتابخوان که زیاد بشود   جامعه عاقلتر می شود   

                                            

کتابخوان که زیاد بشود   جهل کوچک و کوچکتر می شود

کتابخوان که زیاد بشود   عقل بزرگ و بزرگتر و مهم و مهتر می شود


و موعود عزیز قرنهاست منتظر جامعه ای عقلانی است آنچنانکه عالم را جهالت و جهل مدرن فرا گرفته است.


پس

کتابخوان که زیاد بشود   ظهور نزدیک خواهد شد

بنابراین

کتابدار ، اگر کتابداری کند، زمینه سازی کرده است برای ظهور منجی، تسریع کرده است فرجش را ...


بیایید با هم برای ظهورش خوب کتابداری کنیم، هر کس در حد وسع خویش...

 که فرمود: لایکلف الله نفسا الا وسعها



کمی مرتبط: منظور از کتاب در مطلب بالا، کتابی است از جنس هدی للمتقین و نه هر سیاهه ای ظلمت افزا...


درنگ: اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ

بدون شرح

امروز ایمیل زیر برایم آمده بود:


سلام وبلاگتان را دیدم.کارتان بسیار خوب و قابل تقدیر است.ممنونم.مختارپور

صراط مستقیم


چیزی شبیه همان حلقه دوستداران کتاب است...
وقتی آموزه های دینی ات را خوب که عمیق می شوی ، خواهی دانست که برای ترویج یک رفتار، یک باور، یک نرم افزار و اشاعه یک فرهنگ چاره ای نیست مگر آنکه قهرمانان باورمند به آن فرهنگ در اوج باشند. فحول مرتبط با آن  باور و یا رفتار باید عهده دار مصادر اصلی باشند در آن حوزه فرهنگی - نرم افزاری؛ 

بر همین اساس آن هنگام که در ستاد بودم، به موازات همه کارهای اجرایی، مصوب کرده بودیم که همه کارشناسان می بایست هر دو هفته یک بار یک کتاب بخوانند و آن کتاب را در جلسه بعد ارائه دهند، با این پیش فرض که کارشناسی که خود کتابنخوان باشد نمی تواند دردمندانه در میدان کتابخوان کردن دیگران گام موثر جلو بگذارد. آن تصمیم به علت سردی مزاج برخی کارشناسانِ وقت ، نگرفت...

علت العلل راه اندازی کارگروه فرهنگی سال 93 در استان نیز همین دلیل فوق الذکر بود...

خواستیم این عمل را در قالبِ حلقه دوستداران کتاب در شعاع شهرستان گرگان پیش ببریم. چه شد؟  با حضور حداکثری کارکنان ستاد، نسبت به کتابداران، این حلقه هم نگرفت. 

این فضا را به وبلاگ شخصی منتقل کردیم که تا کنون گرفته و انصافا خوب هم گرفته...

و من امروز بسی خوشحالم که می بینم در نهاد تصمیمی گرفته شده است تقریبا شبیه به همین حلقه دوستداران کتاب... شکرانه این اقدام ، سجده شکر اقلّش است ... 

آری، درد بزرگ کتاب نخواندن ، جامعه ایرانی را فرا گرفته است و اولین قدم نیز همین کتاب خوان شدن کتابداران است. به قول دیگر:

 صراط مستقیمی جز کتاب خواندن کتابدارن نیست...


درنگ: اللهم یسر لی امری و...

جاده در بلاگفا


http://514313.blogfa.com/


هنوز 30 مطلب آخر جاده در بلاگفا دیده می شود. این بلاگفا کی از کما خارج می شود؟! خودش که هیچ، جمع دوستان کتابدوستمان را از هم گسست...

بیوتن


چند نکته درباره بیوتن یا بی وطن ...

این کتاب را در تعطیلات سه روزه مربوط به نیمه خرداد ماه خواندم. کتابی که مثل اکثر کتابهای امیرخانی نمی شود راحت با آن ارتباط برقرار کرد در نگاه اول؛ به تعبیر دیگر، آسان خوانده نمی شود. داستان زندگی پُست مدرنیته در دل مدرنیته که همان منطقه منهتن نیویورک باشد.

داستان با ورود ارمیای ایرانی، ارمیای جانباز به فرودگاه نیویورک و استقبال آرمیتا، دختر ایرانی ساکن در نیویورک از ارمیا آغاز می شود و کلا فاصله زمانی دو ماه شعبان و رمضان و نهایتا عید فطر و اتفاقاتی که در این دوماه رخ می دهد برای ارمیا، به تصویر قلم امیرخانی کشیده می شود.

1-بعد از خواندن چند اثر از امیرخانی این بار صعوبت گذشته را نداشت مراحل اولیه خواندن کتاب؛ همین که کتاب از همان ابتدا تو را به قلب مدرنیته می برد، به گوشه گوشه زوایای پنهان و پیدای نیویورک و منهتنش، برایت شوق آفرین می شود تا این کتاب را از دست ندهی. ( بر خلاف قیدار و شروع نه چندان گیرایش)

2- نیویورک را و مخصوصا محله های مرکزی آن را به شلوغی و ازدحام باید بشناسیم. ولی در روایت امیرخانی و فضای داستان بیوتنش که حول تنها چند شخصیت می چرخد هیچ گونه ازدحام و شلوغی و این گونه مسائل دیده نمی شود جز چند کلمه درباره ترافیک. همین؛ روایت کانه در یک دهکده آرام ولی با آپارتمانهای مجردی و چند ده متری می گذرد.


3- مسعود ده نمکی را از سال 73 می شناسم. سال 74 او را در نماز جمعه دانشگاه تهران دیدم. نشریه معروف شلمچه اش و سپس جبهه و فکه، سال بعد و سالهای بعد معرف او در کل کشور شدند. خاطرات دیگری هم از او دارم که محل بحث آن اینجا نیست. مانند دیدار در دفتر کارش که شبیه سنگر بود یا خاطرات میدانی از نماز جمعه ای که زمان دادگاه کرباسچی و به امامت هاشمی رفسنجانی بود و یا کوی دانشگاه و ...

حالا ربط ده نمکی و بیوتن چیست؟
با شناخت قبلی که از ده نمکی داشتم تمام فیلمهای او را دقیقا در راستای افکارش دیدم. از فقر و فحشا تا کدام استقلال کدام پیروزی؟ از سه گانه اخراجی ها تا معراجی ها. در همه فیلمها ، مقالات و صحبتهای کارگردان را می دیدم که برصفحه سینما به نمایش در می آیند. دقیقا و عینا همانهایی که شینده بودم و یا خوانده بودم.

هنوز هم متوجه ربط ده نمکی و بیوتن نشده اید می دانم ...
ده نمکی برای کارگردان شدن وارد سینما نشده است. بلکه او برای بیان حرفها و اعتقاداتش رو به هنر هفتم آورده است. اعتقادات فرهنگی و اجتماعی اش. دغدغه هایش، ایدئولوژی انقلابی اش؛ به گمانم ده نمکی هر چه حرف داشته در این حدود ده فیلم سینمایی و مستندی که ساخته، زده است. حداقل، من دیگر حرف نزده ای از او سراغ ندارم. ( نخوانده ام و نشنیده ام از او) مگر این که تجربیاتش و مطالعات سالیان اخیرش درا و باوری را پرورانده باشد که بخواهد باز بر اساس آن باور جدید هم فیلمی بسازد، ار نه ده نمکی دیگر در سینما فعال نخواهد بود، آن هم با آن حد استقبال از گیشه اش ...

رضای امیرخانی را هم دقیقا این طور دیدم، او نمی نویسد که نوشته باشد؛ نمی نویسد که نویسنده باشد و از او به رمان نویس یاد شود؛ او می نویسد آن چه را که در وجودش تبدیل به باور شده است. اعتقاداتش را هنرمندانه و با ادبیات کاملا منحصر به فردش به خوانندگانش منتقل می کند. در این 5 اثری که از او خوانده ام هر کدام گویا با بخشی از حرفهای درون سینه  امیرخانی آشنا می شده ام که چیزی، مطلبی، نکته ظریفی از جنس عالم معنا ( یا همان متافیزیک یا ماوراء الطبیعه یا اگر بی تکلف بخواهم بگویم همان عرفان ) به عنوان نخ تسبیح در آنها مشترک است. حتی در سفرنامه هایی مثل "داستان سیستان" و "جانستان کابلستان"ش. این عرفان را اگر کمی در آن ریز شوید خواهید دانست که رضای امیرخانی از پای منابر و اولیای صاحب نفس و یا از کتب عرفای سالک الی الله فرا گرفته و آن ظرائف رندانه را در اوج هوشمندی اش در قالب هنر قلم و و پردازشهای داستانی اش به مخاطبش انتقال می دهد.
ده نمکی را چون به زعم خودم کمی شناخت داشتم آن گونه نظر دادم که دیگر به این پررنگی او را در سینما نخواهیم دید ولی امیرخانی را ... امیدوارم انبان دغدغه های اجتماعی (بخوانید انسانی)اش آن قدر پربارتر باشد که بتوانیم تا آینده نه چندان نزدیک شاهد ادامه آثار او باشیم.




4- چون خودم خیلی اهل فوتبال خیابانی بودم فوتبال را برای لذتش بازی می کردم و از تلوزیون هم تماشا می کردم و تعصبی به هیچ تیم خارجی خاصی نداشته و ندارم. از جام جهانی 86 که آن موقع ده سالم بود تا امروز تقریبا همه اطلاعات مربوط به جهان فوتبال ( مخصوصا فوتبال اروپا) را رصد کرده همه را خوب به یاد دارم. رود گولیت، فان باستن، ژان پیر پاپن، روبرتو باجو، استویچکف، ریوالدو، رونالدوی برزیلی، رونالدینهو، مسی ، کریستیانو رونالدو و حتی زیدان، هیچکدام مثل مارادونا نشدند مگر این لیونل مسی. در میان تیمها از آن آ ث میلان ساچی و کاپلو با آن ستاره های معروف هلندی اش گرفته تا من یونایتدی که الکس فرگوسن ساخت و تا لیورپول و رئال کهکشانی وبایرن مونیخ و آژآکس، هیچکدام نشدند مانند بارسلونایی که پپ گواردیولا ساخت.

فوتبال و بیوتن؟؟ !! خواهم گفت.

وقتی شما خودت فوتبال بازی کرده باشی ، آن هم گل کوچک، و وقتی بازی تیمی مثل بارسای گواردیولا را دیده باشی و فوتبال را بفهمی، بقیه مسابقات را که نگاه میکنی تصور میکنی صرفا مشغول توپ بازی کودکانه هستند و لذت وافری از تماشایش نمی بری.

حالا بیوتن...
بی وطن امیرخانی انصافا قشنگ و دلنشین است و فکر و ذهنت را ، هم حین مطالعه کتاب و هم تا مدتها پس از خواندنش درگیر می کند ولی ...

ولی "منِ او" کجا و بیوتن کجا؟ " من او" کجا و قیدار کجا؟ وقتی طعم "من او" را به تو چشانده باشند دیگر کمتر کتابی است که بتواند تا آن حد روح تو را به رقص درآورد. ( همان طور که هنوز کسی نیامده همانند مارادونا که آن طور رقصنده با توپ ، کل بریتانیای استعمارگر را یک تنه دریبل کرد و رقص کنان و تحقیرکنان به انگلیس گل زد). فقط باید دعا کنم تا این حالت شیدایی که نسبت به "من او" پیدا کرده ام از آن خارج شوم ارنه لذت مطالعه بیشتر از من گرفته خواهد شد. همان طور که لذت تماشای فوتبال از من گرفته شده و الان که مسابقات جام جهانی فوتبال شروع شده است تماشایش برایم ذوقی نمی آورد.


درنگ: هرکه را ذوق دین پدید آید       شهد دنیاش کی لذیذ آید


جشن نیمه شعبان

پیش خودم گفتم نمیشه نیمه شعبان باشه و هیچ خبری تو دبیرستان نباشه.
از مامان اجازه گرفتم ، ضبط دو کاسته ( کلی کلاس داشت اون وقتا واسه خودش) رو از خونمون بردم دفتر مدیر (خدا رحمتش کنه محمود اصطبار رو) . مدیری که همیشه باهام هماهنگ بود و به هیچ طرح من  نه نمی گفت.

اون نوار کاست آهنگ بی کلام که خیلی با حال و شاد بود رو گذاشتم پشت میکروفون و صدای بلندگو ... تا ته جاده ناهارخوران میرفتم گمونم، ( آخه هیچ آپارتمانی نبود و همه خونه ها ویلایی و اون وقتا میدون تیر و جنگلهای اون اطراف ، نشده بود بلوار گلشهر)

قفل بزرگ اتاق مدیر رو زدم و با خیال راحت و ( و یه کمی هم حس توسل که یا امام زمان! از ما همینقدر برمیومد برات انجام بدیم ) برگشتم داخل حیاط که داداش کوچیکم (کلاس اول تجربی بود. منم چهارم ریاضی بودم ) گفتش: احمد! من این آهنگو روش ترانه معین ضبط کردما!!! حواست هست؟!

من که اصلا نفهمیدم چی گفت، گفتم آره بابا همون آهنگ قشنگه س.

پنج دقیقه بعد و از بلندگوی دبیرستان مصطفی خمینی و با صدای بلند:

یه حلقه طلایی    اسمتو روش نوشتم   میخام بیام دستت کنم   بیای تو سرنوشتم .....


درنگ: دستم نقاشی بلد نیست ، اما دلم برایت پر می کشد! عزیز دلم ...

عشق، عشق ، عشق


----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اسمش است که اسمش را گذارده اند کتاب، ور نه لهوفی است از جنس عشق به توان بی نهایت... عشق نامه ای به تمام معنا...
کافی است وصف حالتان این گونه بوده باشد که: من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم ... ، آن گاه نمی توانید دیگر از اول صفحه دومِ " پدر ، عشق و پسر" کلماتش را مشاهده کنید بس که پرده اشک، حجاب می شود بین چشمتان و کتاب پیش روی تان...
من مانده ام که این چه سری است و چه سحری است که خدا نهاده است در کلام سیدمهدی شجاعی...! که اگر "همای رحمتِ" شهریار، تذکره عبورش باشد از صراط، با این "عشق نامه" ها می شود صراط را با پروازی شیرین به سخره گرفت آن همه صعوبتش که از آن برایمان تعریف کرده اند. پروازی که بالهایش را عطا کرده است الوتر الموتور ...
همه چیز اینجا بکر است، مخصوصا زاویه نگاه نویسنده و روایتگری اش ( از زبان اسب حضرت علی اکبر )؛
 و خدا می داند که چه غوغایی بر پاست در فضای آتشینی که ترسیم می کند حال و هوای مرکب و راکبین طول عمرش را...
و هم اکنون که مدتهاست از خواندن کتاب فارغ شده ای و می خواهی چند سطر بنویسی از آن .... نمی شود انگار... همان فضای شورانگیزی که سیدمهدی شجاعی روایتش می کند غالب می شود که نگذارد.
جای دیگری هم گفته بودم این مطلب را که:
همین قدر بسنده می کنم که این کتاب، آری همین کتاب باعث شد که از خدا بخواهم که اگر پسر دیگری به من عطا کند نامش را علی اکبر بگذارم. چه می شود گفت اضافه تر وقتی قلم را یارای مقابله با این همه شور و احساس نیست... شرمنده سرورانیم...
و هم اکنون که علی اکبری دارم بس شیرین، کأنه این ثمره "عشق نامه"ی سید مهدی شجاعی است که هر روز جلوی چشمانم رژه می رود. 

درنگ: این کتاب خود، سراسر درنگ است. بخشهایی از این "عشق نامه":
عجیب بود رابطه ی میان این پدر و پسر. من گمان نمی کنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر اینهمه تعلق، اینهمه عشق، اینهمه انس و اینهمه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه ام.
گاهی احساس می کردم که رابطه حسین و علی اکبر فقط رابطه ی یک پدر و پسر نیست. رابطه ی باغبان با زیباترین گل آفرینش است. رابطه ی عاشق و معشوق است. رابطه ی دو انیس و همدل جدایی ناپذیر است.احساس می کردم رابطه ی علی اکبر با حسین فقط رابطه ی یک پسر با پدر نیست. رابطه ی ماموم و امام است. رابطه ی مُحبُّ و محبوب است و اگر کفر نبود، می گفتم رابطه ی عابد و معبود است. نه...چگونه می توانم با این زبان الکن به شرح رابطه ی میان دو اسم اعظم بپردازم؟

دیدار کتابداران استان گلستان با جناب استاندار

کتابداران کتابخانه های استان گلستان عصر دیروز با استاندارشان دیدار کردند.




در این دیدار کلیه کتابداران عمومی استان، اعم از کتابخانه های نهادی و مشارکتی حضور داشتند.  مدیران کل ارشاد و سازمان تبلیغات اسلامی استان نیز در این دیدار ، در جلسه حضور  اشتند. این گونه جلسات که مدیران موثر فرهنگی استان نیز حضور دارند می تواند مایه برکات و مبرات برای فعالیتهای صرفا فرهنگی با خود به همراه داشته باشد. 

بی انصافی است اگر از زحمات سرپرست کتابخانه های استان در این راستا قدردانی نشود. ایشان با توجه به قرابت و نزدیکی مثال زدنی که با استاندار دارند توانستند این وقت موسّع را از ایشان و برای کتابخانه های استان بگیرند.


قلندر و قلعه


"دستهای سپیدش که گویی از عاج تراشیده شده بود، سینی نقره کار و پیاله های شربت را به رقص درآورده بود. ابروان سیاه و به هم پیوسته اش، تاق آفتابی محرابهای مقدس را تداعی می کرد و خمار چشمهایش، سرشار از زلال شراب ناب بود. گونه های سرخ و سپیدش درست مثل دو سیب بود که در شبنم نور مشعشع خورشید می تابید!"

وقتی که دبیرستانی بودم و کتاب خواجه تاجدار را می خواندم، و یا دانشگاه بودم و سینوهه را که می خواندم می اندیشیدم در این باب که این همه اطلاعات ریز و درشت از اتفاقات چند صد سال و بلکه چند هزار سال پیش را چگونه و از کجا آورده اند این نویسندگان و این قدر با دقت و ظرافت آن همه وقایع کوچک را نقل کرده اند. اما اخیرا پی برده ام که بسیاری از نقل مطالب در لابلای این قبیل کتب، پردازشهای ابتکاری و ذوقی نویسندگانشان می باشد تا خواندن آن را برای خوانندگانشان راحت تر کند. اتفاقی که تقریبا در همه کتب مربوط به رجال می افتد و همین اتفاق در فیلمنامه ها نیز قابل رویت است. این حالت در کتب روانشناسی و مدیریتی نیز به شدت باب شده است اخیرا!

 قلندر و قلعه نیز در همین راستا قابل بیان است. سرگذشت یکی از رجال علمی که نویسنده اش برای شمولیت بیشتر خوانندگانش آن را در قالب یک رمان درآورده است تا با استفاده از این حربه، به اصطلاح، مشتریِ بیشتری برای مطالبش بیابد. اتفاقا ورود بانو سیندخت به داستان نیز در همین دایره قابل ارزیابی است. یثربی ( نویسنده کتاب) خواسته با ابزاری مانند توصیف برخی صحنه ها ( مثل پاراگراف اول همین پُست) و حال و هوای شیدایی سهروردی و سیندخت ، خوانندگانش را پای کلمات کتابش میخکوب کرده ، با خود به همراه داشته باشد تا آن حرفی را که می خواهد بزند. حرفش هم می تواند دو چیز باشد:
1- معرفی بیشترِ شخصِ سهروردی به همگان؛ و
2- آشنایی بیشتر مردم با مسائل منطق و فلسفه ( و شاید اساس عرفان، تفکر و تعقل)

 مطالعه این قبیل کتب که با ورود قریحه های شخصی و در عین حال پر رنگ نویسندگانشان به اصلِ مطلب قرین است را اخیرا ( یعنی در این سن و سالی که هستم) بر نمی تابم. انگار زیادی بخواهند چیزی را بزک کنند تا به مشتری قالب کنند. اما شخصا به دانستن زندگی بزرگان علم و ادب سرزمینم علاقه وافر دارم، اما به دانستن اصلِ زندگی شان و نه پردازشهای ذهنی نویسندگان.

فارغ از مطالبِ فوق، این کتاب و سایر کتب از این دست را خیلی مناسب می دانم معرفی شان را برای قشر محصل از دانش آموز و دانشجو تا ضمن آشنایی با برخی بزرگان، عطشِ علم آموزی و جنونِ فراگیریِ دانش را از فحول گذشته بیاموزند و در عصری که انواع وسایل آموزشی و کمک آموزشی و همه گونه تسهیلات فراهم است برای آموختن، این همه نمره محور و مدرک گرایانه نیاندیشند.

 خودِ کتاب از حیثِ داستان نویسی، کتابِ خوبی است؛ فصل های کوتاه - کوتاه؛ سرعت و ضربآهنگ مناسب پیشامدها از محسناتش می باشد به زعم من. اما هر بار که می اندیشم نمی توانم باور کنم که کسی که این همه در مسائل عقلی و فکری غوطه ور است و همه وجودش را این علوم فرا گرفته است، جایی مدهوش جمالِ یک جنسِ مخالف شود:
"یحیی بیست سی قدم جلوتر رفته بود. به عقب برگشت و سیندخت را دید که همانند سروش غیبی بر افق الهام هدایت، زیبا و با شکوه ایستاد بود. نتوانست حرکت کند.(؟؟!!) بر جای خود ایستاد. سر بلند کرد و بی اختیار نگاهی به سیندخت کرد."

اوائلِ کتاب، شوق و ذوقِ فراوان زمانِ نوجوانی و جوانی ام به کسبِ علم در حوزه علمیه ام را برایم زنده کرد.
و دیگر اینکه استوانه علم شدن، و پیشرویی و فرمانروایی در دانش نوعی مجاهدت می خواهد و زندگیِ خاص. خاصِّ خاص و در عین حال سخت. 
پیشینه علمی مان را مرهون مجاهدتهای علمی دانشمندان سده های قبل سرزمینمان هستیم. ( اگرچه ثمره این مجاهدتهای علمی توسط شاهان بی کفایت قاجار و پهلوی ارج نهاده نشد ) علما و دانشمندانی که با جانفرساییِ تمام، با مشقتهایی از قبیل جوع و فقر، پرچم علم و فضیلت را در این سرزمین برافراشته نگاه داشتند و هم اینک که دانشمندانِ عصر حاضرمان در زمینه های علوم نوین سر به آسمان ساییده اند به خود و دانشمندانمان می بالیم. علم و دانشی که برای داشتن آن داریم هزینه می کنیم و هزینه های گزاف. هزینه هایی از جنس تحریم، از جنسِ شهریاری، احمدی روشن، یتیم شدنِ علی و آرمیتا و شهید شدنِ پدرِ علمِ موشکی ِ ایران، شهید تهرانی مقدم؛

زنده باد علم و دانش           زنده باد دانشمندان مرز و بومم
و اُف بر خودکامگان و ابرقدرتهایی که دانش و دانشمندان را در سیطره و چنبره نفسانیات غیر انسانی خود می خواهند. چقدر باید زبونی و رذلی به آخر خط رسیده باشد که علم را ترور کنی و به خاطر دانش، یک ملت را محاصره اقتصادی کنی...!

مطلع

سلام